یک وقت یار آدمی از آدمی جدا می شود، یک وقت خود آدمی از آدمی جدا می شود. فرق می کند. یک وقت کسی است که شما خیلی او را دوست دارید، شما را ترک می کند، غمناک است، اما یک وقت خودتان هستید که خودتان را ترک می کنید، این به مراتب از آن دشوارتر است و مولانا چنین احوالی داشت وقتی که به غیبت شمس و به ترک او می اندیشید. آخر او بود که به شمس می گفت:
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
شما فکر کنید یک کسی از خود شما، خودتر باشد، از من شما من تر باشد. او برود، شما هم رفته اید، شما هم تمام شده اید، شما هم صفر شده اید. شما آن وقت دیگر باید در عزای خود بگریید، دیگر بر غیبت و موت خودتان باید نالان باشید. همه چیزتان از دست رفته است. و یک چنین نسبتی بود که مولوی با شمس برقرار کرده بود و خداوند شمس را برای او فرستاده بود تا از او دستگیری بکند. اما مولوی در این مسئله منفعل محض نبود، یعنی چنین نبود که سرگرم کار خود باشد، بی فکر و بی رغبت، به مدرسه برود و برگردد. شاگردپروری کند و به زندگی خود راضی باشد. تمام شواهد نشان می دهد که این مرد از زندگی روزمره و ملال آور و کسالتبار خود راضی نبوده است و دنبال یک تحول می گشته است، و این تحول خواهی نهایتا جواب داده است...
- ۹۴/۱۱/۲۱