شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۳۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از قبولِ عام نتوان زیست مغرورِ کمال
آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس

                                                                 بیدل

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می توانی زخم را از قلبت واکنی، نه می توانی قلبت را دور بیاندازی ..
زخم تکه ای از قلب توست.
زخم و قلبت یکی هستند ...

-                                                        محمود دولت آبادی

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

با خلق اندک اندک بیگانه شو. حق را با خلق هیچ صحبت و تعلق نیست. ندانم ازیشان چه حاصل شود؟ کسی را از چه باز رهانند، یا به چه نزدیک کنند؟
آخر تو سیرت انبیا داری، پیروی ایشان می‌کنی؛ انبیا اختلاط کم کرده‌ان، ایشان به حق تعلق دارند، اگر چه به ظاهر خلق گرد ایشان در آمده‌اند.
سخن انبیا را تأویلی هست، باشد که گویند برو؛ آن برو، مرو باشد در حقیقت.

                                               شمس الدین محمد تبریزی

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

تقدیم به دوستانی که پدر از دست داده اند:

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم...؟!
آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...
بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...
آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم.
آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!
جانِ من زود بیا
بغلم کن پدرم...!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...
به خدا دلتنگم!
رو به رویم بِنِشینی کافیست
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی، من تو را میبوسم
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو. ..                                     یادشون گرامی ، روحشون شاد

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

هستی موهوم ما یک لب گشادن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ اینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما
بیدل

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

همانی هستی که همه می‌گویند؟
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده که این‌گونه اشک می‌ریزید؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب می‌گوید او به من گفت: «شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و این سئوال حالم را عجیب دگرگون کرد.»

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

"همه ی مردم می خواهند از هنر سر دربیاورند. منتها معلوم نیست چرا هیچکس نمی خواهد از آوازهای یک پرنده سر دربیاورد؟چرا مردم شب را،گل را،و هرچه را که در اطراف آنهاست،دوست دارند،ولی سعی نمی کنند، آنها را بفهمند؟حالا چرا در مورد یک نقاشی، همه موظف به \فهمیدن /آن هستند؟کاشکی مردم،پیش از هرچیز می فهمیدند،که هنرمند از سر ضرورت کار می کند. کاش پی می بردند، که او خود ذره ی ناچیزی از جهان است، و کاش می دانستند که نباید هنرمند را بیشتر از چیزهای دیگر مهم جلوه بدهند.آنهایی که می کوشند، نقاشی را توجیه و تفسیر کنند، معمولا \اشتباه /می کنند."


پابلو پیکاسو، 1881 _1973،تالیف ایلیا ارنبورگ، برگردان گروه مترجمان نشر.

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

ناپسندیده ترین اعمال اگر به کامیابی بینجامد اغلب آن چنان در نظر مردم بخشیده می شوند که گویی میان مجاز و ممنوع ، درست و نادرست ، مرز ثابتی وجود ندارد چون به نظر می رسد که حد و مرز میان این ها به دلخواه افراد جابجا می شود.

امیل دورکیم / درباره تقسیم کار اجتماعی

جامعه ی امروز ما

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی
زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی

صائب

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و عبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل  را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

"کلیله و دمنه"

  • نادیا ایزی