شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۳۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی پدرم این داستان را برام تعریف کرد صدای نازنینش می لرزید و گریه گرد وای از  قلب مهربونش و روح بلندش شمال بودیم و اخرین سفر ما بود خرداد 93 هر وقت با من تنها می شد دوست داشت برام ازاین داستانها تعریف کنه چقد گریه کرد و گفت  کاش بودی کاش بودی بابا جونم الان که می نویسم اشک امانم نمیدهدلطفا  بخونید این داستان را تا اخر

داستان : مادری که یک چشم داشت و پسرش خجالت می‌کشید!

مجموعه : داستان

 

My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…

So I confronted her that day and said, " If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی‌میری ؟

My mom did not respond…
اون هیچ جوابی نداد….

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی‌خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد.

تقدیم به همه مادران:

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود.

تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا

به اندازهء کافی نداشتیم.

روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.

مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به

درون بشقاب من ریخت و گفت،:

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم."

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم.

مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به

نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.

مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی

داشته باشم.

یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.

به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی

را جلوی من گذاشت.

شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود

جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.

امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من

ماهی دوست ندارم؟"

و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه
در

بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.

مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید که

قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها

بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

 شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید.

مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.

از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم

و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند.

ندا در دادم که،

"مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه

کارها را بگذار برای فردا صبح."

لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم."

و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.

اصرار کردم که مادرم با من بیاید.

من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.

موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

 مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.

در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.

از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.

مادرم مرا در بغل گرفته بود و می گفت: 

"نوش جان، گوارای وجود"

نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛

فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم،

"مادر بنوش."

 گفت: 

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم."

و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛

بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.

می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار

شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.

عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل مابود.

غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.

وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود،

به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما

رسیدگی نماید، چرا که مادرم هنوز جوان بود.

امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..."

و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم.

بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند

و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.

سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در

منازل مراجعه کند.

پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان

می‏انداخت و می‏فروخت.

وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند، که دیگر وظیفهء من بداند

که تأمین معاش کنم، قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم."

و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم.

یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به

معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی

کرده است.

در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر

خوشبختی بود.

به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که

بیاید و با من زندگی کند، امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا

قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. 

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان

ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد.

امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری

فاصله بود.

همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری

افتاده است.

وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد.

درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.

سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم.

اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم."

و این هشتمین و آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز

برنگشود. 

جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰
پدرم به پروین اعتصامی ارادت خاصی داشتند در آستانه سال ایشان یکی از شعرهای مورد علاقه ایشان را برایتان می نویسم


محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی
گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت می‌باید تورا تا خانهٔ قاضی برم
گفت رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت پوسیده‌است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی
گفت ای بیهوده‌گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مرد مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

سلام بابا جون

باور نمیشه یک ماه دیگه سال شما خواهد بود یکسال گذشت ًً؟ البته که گذشت اما بر ما چه گذشت؟  خدایا چه گوهری را از دست دادیم   بابا جون برکت منزل بودی عشق دل همه بودی امید و اعتبار همه بودی محفل آرای مجالس بودی وکیل و وصی بودی حلال مشکلات بودی  قلب همه ی ما برای تو می تپید به عشق دیدن روی ماهت می اومدم  سبزوار اما الان که نزدیک سبزوار میشم تمام وجودم میلرزه و اشک امانم نمیده خدایا خودت صبر بده و جایگاه پدرم را بالا و بالاتر ببر تا جایئکه در جوار قرب تو به آرامش برسد و در جنات النعیم در کنار ائمه اطهار علیه السلام که یک عمر خادم ائمه بودی زندگی جاودانه داشته باشی

بابا جون

برای همه مون دعا کن که خیلی محتاج دعایت هستیم تا بتوانیم راه تو را ادامه بدهیم خدمت به مردم مردم مردم .. از بچه هات راضی باش و قدمهایی که برایت برمیداریم  هرچند کوچک امیدوارم روح نازنینت  را شاد کند همانطور که وقتی بودی (التبه الان هم نرفتی هستی ) مایه آرامش و شادی خانوادت و اطرافیانت بودید

همیشه دوست داشتیم و خواهیم داشت جای تو در قلب ما است با خاطراتت زندگی میکنیم  و راهت را ادامه میدهیم

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

نصیحتی بس خردمندانه و سودمند از لقمان حکیم


لقمان حکیم پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته ‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى.

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰
  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

التماس دعا

  • نادیا ایزی