شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۴۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روش مدیریتی امیرکبیر برای مقابله با دزدی و فساد در سازمان دولتی

از امیر کبیر پرسیدند : در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟

گفت: ؛من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند. اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و ....
تا آخر همین طور...
اگه من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردن و کشور می شد دزدخونه، همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه مون دزد بودیم هیچ دزدی هم محکوم نمی کردیم ومردم هم گیج و ویج می شدن .! درودبرچنین تفکری.

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند.در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :چه کسی این سوال را پرسید؟هیچکس جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد
اما هیچ کس بلند نشد.خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!


چه متن جالبی ..
همه ما اکنون به جای آن شخص نشسته ایم !!!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

دفترت را می فروشی دخترم ؟ .................

باز شد درب کلاس و همچو رخش ..
قامت استاد زد بر دیده نقش ..
گفت بر پا مبصر و ، کلِّ کلاس ..
پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس ..
درب را مبصر پس از یک لحظه بست ..
دست بالا برد و در جایش نشست ..
دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر ..
بود در سیمای این استاد پیر ..
دیده چرخاند و نگاهی بر همه ..
کرد چون عباس اندر علقمه ..
با تحکّم گفت برجا ای کلاس ..
یک صدا گفتند آنها هم سپاس ..
بعد از آن استاد با لبهای ریز ..
گفت دفترهای انشا روی میز ..
یک به یک سر زد به کل میزها ..
باز گشت از پشت رخت آویزها ..
سر زد و دید و سر جایش نشست ..
چانه را انداخت در چنگال دست ..
گفت جمعا از شماها راضی ام ..
راضی از تدریسهای ماضی ام ..
درس انشای شماها خوب بود ..
هم مرتب بود و هم مرغوب بود ..
گر چه این یک درصد از بین صد است ..
این وسط اما یکی خیلی بد است ..
آخرین بار تو باشد یاسمن ..
مادرت فردا بیاید پیش من ..
دفترت کلا سیاه است و کثیف ..
با چه رویی می گذاری توی کیف ؟..
گر چه انشای تو زیبا بود و بیست ..
نمره ات اما به جز یک صفر نیست ..
زودتر بیرون برو از این کلاس ..
تا نبینم صورتت را ناسپاس ..
یاسمن اما فقط لبخند زد ..
بغض را با خنده اش پیوند زد ..
شرمگین بود و نگاهش غصه دار ..
پشت لبخندش نگاهی بی قرار ..
گفت بابایم پریشب گفته است ..
دفتری در آرزویم خفته است ..
آرزو دارد که مال من شود ..
دفتر انشای سال من شود ..
گر که قسمت بود و او کاری گرفت ..
دستهایش را به دیواری گرفت ..
چون حقوقش را بدادند و نخورد ..
مثل آن قبلی که یکجا خورد و برد ..
پول صاحب خانه را باید دهیم ..
بعد از آن هم نانوا آقا رحیم ..
مانده ی بقالمان حاجی حبیب ..
ذیحسابی های این مرد نجیب ..
بعد از اینها هم که مادر ناخوش است ..
کوره ی آجر پزی پشتش شکست ..
بس که آجر برده در سرما و سوز ..
شب نشد بی ناله هایش وصل روز ..
کاش دارویی به مادر می رسید ..
درد جانکاهش به آخر می رسید ..
بعد از آن دیگر منم با دفترم ..
مطمئنا دفترم را می خرم ..
چون خریدم می نویسم توی آن ..
تانباشد از سیاهی ها نشان ..
نیست لازم تا کنم من بعد از این ..
پاک مشق قبلی ام را نازنین ..
بعد از آن بر دفتر و بر یاسمن ..
آفرین میگویی ای استاد من ..
با جازه میروم پیش مدیر ..
رو سیاهم من ، ببخش استاد پیر
اشک در چشم معلم حلقه بست ..
نرم نرمک بغض قلبش را شکست ..
روی خود را برگرفت از بچه ها ..
شانه می لرزید و بغضش بی صدا ..
با همان چشمان بغض آلود گفت ..
وای از شهری که وجدانش بخفت ..
یاسمن بانو نمی خواهد نرو ..
جای خود بنشین ودیگر پا نشو ..
عینکم را شست اشک پاک تو ..
سوختم از سینه ی صد چاک تو ..
دفترت خوب و قشنگ است و تمیز ..
حیف باشد مانده باشد روی میز ..
مثل قران می گذارم بر سرم ..
دفترت را می فروشی دخترم ؟..

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

یک شاعر آفریقایی می‌گوید:

هنگامی که سفیدپوستان به سرزمین ما آمدند، ما مزرعه و معدن داشتیم و آنان
«کتاب مقدس» را در دست داشتند.
آنان به ما آموختند که چشمان‌مان را ببندیم و دعا کنیم! وقتی چشم گشودیم، «کتاب مقدس» در دستان ما بود! اما آنان مالک مزرعه و معدن ما بودند!

چشمان تان رابازنگه دارید، حتی هنگام «دعا»

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰



در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است. پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :

صبر...... امید.......

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

نقل است شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها به جای تنباکو از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهن اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!

شاه رو به آن ها کرد و گفت: "سر قلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند. آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است." همه از تنباکو و عطر آن تعریف کردند و گفتند: "به راستی تنباکویی بهتر از این نمی توان یافت." شاه به رئیس نگهبانان دربار که پک ها بسیار عمیقی به قلیان می زد گفت: "تنباکویش چطور است؟" رئیس نگهبانان گفت: "به سر اعلی حضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!"

شاه با تحقیر نگاهی به آنها کرد و گفت:
"مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام حاضرید به جای تنباکو پهن اسب بکشید و به به و چه چه کنید."

  • نادیا ایزی