شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

نقل است شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها به جای تنباکو از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهن اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!

شاه رو به آن ها کرد و گفت: "سر قلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند. آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است." همه از تنباکو و عطر آن تعریف کردند و گفتند: "به راستی تنباکویی بهتر از این نمی توان یافت." شاه به رئیس نگهبانان دربار که پک ها بسیار عمیقی به قلیان می زد گفت: "تنباکویش چطور است؟" رئیس نگهبانان گفت: "به سر اعلی حضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!"

شاه با تحقیر نگاهی به آنها کرد و گفت:
"مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام حاضرید به جای تنباکو پهن اسب بکشید و به به و چه چه کنید."

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

روزگاریست که شیطان فریاد می زند؛ آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰




  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

اگر تمام چسب  زخمت هایت را هم بخرم زخمی که تو داری ترمیم نمی شود میدانم اما چه کنیم؟!!!!!!!!!!!


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

مولوی غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز

  • نادیا ایزی