هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه اینکار ندانست در انکار
بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
عشق و شیدایی آئین مولاناست و او به هیچ آئینی تا بدین غایت پای بند نیست ، بنا بر گفتهی او عشق همه چیزش را تاراج کرده است و خود باقی مانده. لذا هرکس که اندک آشنایی با این بزرگ داشته باشد با شنیدن نام او شور و شیدایی او را تداعی خواهد کرد. عشق صفتی الهی است که چون ظرفیت بندهای با شکستن مرزهای مادی و خودی فراخی پذیرش آن را پیدا کند از آن بهره مند شود و همهی وجودش را باژگونه سازد چنانکه گویی تولدی دوباره یافته است ، تولدی از مادر عشق که از او تغذیه کند و پرورش یابد
عارف رومی برآنست که عشق ، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمی تواند حقیقت آن را دریابد ، تنها با عاشق شدن می توان طعم آن را دریافت ولی هرگز توصیف پذیر نیست، به ویژه از آن جهت که عشق(و نیز معشوق) گاهی پیدا و گاهی پنهان است.
مثال عشق ، پیدایی و پنهانی
ندیدم همچو تو پیدا نهانی
با وجود این از میان اوصافی که پیر بلخ برای عشق بر میشمرد می توان گفت: عشق آتشی است که شاهد ازلی چونان موهبتی بر جان مشتاقان فرو میریزد و بدان روزنی برای گریختن از زندان جهان ایجاد میکند و ایشان را بال پرواز میشود تا از قفس هستی به آسمان فنا پرکشند و صفت بقا یابند. با این همه نامی که مولانا به صراحت بر عشق مینهد درد بی دواست. دردی که شرح و بیان آن را جز از خودش نمی توان دریافت...عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس...
همان طور که عشق سرکش و خونی است، عاشق نیز به همان نسبت میباید متحمل و شکیبا باشد.در حقیقت عاشق راستین کسی است که بر لطف و قهر معشوق به یک اندازه عشق میورزد.
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
مولانا تحمل رنج معشوق از سوی عاشق را به تحمل کودکی مانند می کندکه از مادر خویش سیلی میخورد ولی هرگز آن را نشان دشمنی مادر خود در حق خود نمیداند که بالعکس نشان مهر و محبت مادر میداند.لذا آنکه به صید میارزد تنها عشق است و بس.ولی این عاشق نیست که عشق را صید میکند بلکه این عشق است آدمی را شکار میکند و البته این صید گشتن نعمتی بس گرانبهاست، زیرا عشق صاحب ناز و استکبار و رعنایی است و حریفانی صبور و وفادار میطلبد، پس اگر کسی از جانب عشقی انتخاب گردد به توفیق بزرگی دست یافته است، حال چگونه زخم دوست برای او رحمت و نعمت نباشد.
عشق یار رستم صفتان قوی دل است که مرداه به میدان پای میگذارندو او را با نامردمان میدان گریز کاری نیست.
- مهمترین نشان عشق از خود برخاستن است ، مولوی بر این مهم سخت تأکید میورزد که آنگاه کسی از موهبت عشق برخوردار میگردد که از پوستهی خویش به در آمده باشد و اوصاف بشری را در خرابات معرفت ویران کرده باشد، سپس خود عشق را مقدمهی فنای ذاتی میداند.
او در دفتر پنجم مثنوی داستان وصال عاشقی را به معشوق خویش میآورد که بنا بر آن داستان چون عاشق با معشوق خویش روبرو گردید، خدمات و مصائب خویش را یک به یک بر میشمرد ، و از دردی که کشیده بود شکایت میکرد، چون همهی رنج خویش به تفصیل بازگفت، معشوق بدو روی کرد و گفت: این همه کردی ولی انچه اصل عشق و محبت است نکردی!عاشق پرسید اصل عشق چیست؟گفت: اصل آن مردنست و نیستی!او نیز در دم بر زمین دراز کشید و جان داد.
عارف ما عشق را جای راستین مردن میداند و بر آنست که چون کسی در عشق بمیرد، همه روح شود و از خاک برآید و آسمانها را تسخیر کند.
مستی عشق آدمی را از زندان خودبینی رها میکند و چون کسی از خویش کرانه گیرد به حیاتی متعالی دست یابد، حیاتی که در آن نشانی از کبر و خودبینی و جنگ و ستیز یافت نمیشود.
- گفتیم که عشق با مرگ همراه است ، اما نه مردنی که به یکباره تمام شود بلکه مردنی در هر لحظه وحیاتی در مرتبهی بعدی که عاشق پس از هر مردن حیاتی دوباره یابد و تولدی نو پذیرد .
عشق چنان عنصری است که چون شعلهاش دامن کسی گیرد همه وجود او را بسوزد و ماهیت او را دگرگون کند ، از این روی غم و شادی لذت و الم ، وسایل و اهداف و آداب و سنن به گونهای دیگر و با حسابهای دیگری مطرح می شوند، پس غیر عادی نیست که عاشقان با این جهان بیگانه باشند، و چون با مقیاسهای این جهانی سنجیده شوند دیوانگانی کژرو تلقی شوند.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزهی سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عشق آزادی نخواهد تا ابد
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریائیست قعرش ناپدید
قطره های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن دریا بحرست خرد
- عشق خود میزان مستقل و جدیدی است که مسایل را با ابزار خاص خود میسنجد و بدانها ارزش میدهد.بنابراین جاری کردن حکم عقل و تجربه بر عشق و عاشق و معشوق مغالطهای است آشکار ، زیرا ظرفیت عشق فراختر از توان عقل و تجربه است و این هر دو از دریافت آن محرومند.
مولوی در دفتر دوم مثنوی ضمن حکایت موسی و شبان ، پس از آنکه حضرت موسی ، شبان را از مناجات عامیانه بر حذر میدارد و عبارات او را در مورد خداوند کفر آمیز تلقی میکند، آورده است که خداوند از سر عتاب به موسی وحی کرد که زبان انسانها در اتصالشان به حق مختلف و متفاوت است و آنچه از لفظ و عبارت بسیار مهمتر است و حق بدان نظر میکند سوز دل و حال درون است ،سوخته جانی هرگز همسنگ آداب دانی نیست، اگر عاشقی خطا گوید خطای او در نزد معشوق از هر صوابی اولیتر و گرامی تر است.
- گرچه مولانا عشق را دردی بی درمان میخواند اما همین درد بی درمان خود طبیبی حاذق و داروی سحرآفرین در درمان بسیاری از بیماریهاست. عشق با مستیای که ایجاد میکند بخل و ترس و تکبر را یکسره کنار میزند و از همه مهمتر آدمی را از مرکب خودبینی به زیر میکشد و درد بزرگ خودپرستی را درمان میکند ، درد عظیمی که سهم مؤثری در مصائب و مشکلات بشری داشته و همواره بلای همه چیز انسانها بوده است.عشق حرص و طمع را زائل میکند و به انسان درس ایثار و فداکاری می دهد . آدمی را از زندان نام و ناموس آزاد می سازد و زنجیرهای سروری را پاره میکند.
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس رابستهاستکس
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
- باده ی عشق از بین برندهی غم و اندوه است ، آنجا که آتش عشق شعله بر افروزد دیگر چه جای خار غم و اندوه که این هر دو معلول بیم از دست دادن چیزی و یا دست نیافتن به چیزی است، در حالیکه مرغ عشق هر دو جهان را چون دانه ای برچیدهاست ، و هیچ چیز جز معشوق حضوری و اهمیتی ندارد که غم آن در دل راه یابد. بلی غم است اما غمی شیرین ، زیبا و دلپذیر ، غم سبز معشوق ، نه غم سیاه دنیا .
از جنون آباد میآید دلم
رسته دردی سبز در آب و گلم
ریخت بر من قطرهای از ناز دوست
جزء جزء هستیام بیتاب اوست
تا بنوشد از لبش رازی دگر
میدود جانم پی نازی دگر
من فدای بوسهی اشراقیش
برخی ناز دو چشم ساقیش
- عشق چون بر صحرای دل عاشق خیمه زند و وجود او را غرق در دریای عدم خویش کند ، عاشق را از خویش بستاند و به معشوق زنده و جاوید سازد ، چنانچه اگر سخنی گوید او نمیگوید بلکه معشوق است که از زبان او سخن میگوید و جون به چیزی بنگرد آنرا از دریچهی چشم معشوق بیند.
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
در دل عاشق بجز معشوق نیست
در میانشان فارق و مفروق نیست
حکایات و مباحث فراوان دیگری را در مثنوی میتوان یافت که مولانا در ضمن آن میکوشد تا فنای عاشق در معشوق و اتحاد این دو را بیان کند ،
مثل داستان امتحان معشوقی از عاشق خود با این سؤال که آیا تو خود را بیشتر دوست داری یا مرا؟ و پاسخ عاشق که : چنان فانی شدهام که از من جز نامی باقی نیست و همهی وجودم از تو پر است پس خواه خود را بیشتر دوست داشته باشم ، خواه تو را ، در این دو دوستی فرقی نیست چون اینجا دو « من» حضور ندارد، حاصل آنکه من جز تو کسی را دوست ندارم تا نوبت به این سؤال رسد که چه کسی را بیشتر؟
و یا آنجا که کسی در خانهی معشوق خویش را میزند و چون معشوق میپرسد که بر در کیست؟ عاشق میگوید «من» ، معشوق او را نمیپذیرد و چنین پاسخ میدهد که تو هنوز خام هستی ، باید برگردی تا آتش فراق تو را پخته کند ؛ عاشق نیز برمیگردد و سالی در فراق میسوزد و پخته میشود و دو مرتبه عزم خانه دوست میکند، این بار چون معشوق میپرسد که بر در کیست؟ جواب میشنود که: بر در هم تویی ای دلستان ، آنگاه معشوق او را میپذیرد و بدو میگوید :
گفت اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
- آوردیم که عشق از اوصاف ایزدی است و مبدأ و منتهای آن تنها خداوند است ، بنابراین هر گرایشی که از وهر عشق برخوردار باشد عاقبت به پیوستن به خداوند منتهی می شود ، گرچه در ظاهر عشق به صورت باشد و به نظر مولانا اگر از تعلق به صورت شروع میشود بدان سبب است که حق میخواهد جان عاشق مرحلهی کودکی خود را طی کند و با شمشیر چوبین عشق ، کارآزموده گردد ، آنگاه به آوردگاه عشق حقیقی پای نهد.
بنابراین از نظر مولوی عشقهای مجازی میتواند همانند معبری باشد که از آن به عشق حقیقی میرسند ، به شرط آنکه از سه ویژگی برخوردار باشد :
نخست آنکه از جانب حق باشد و
دیگر آنکه گوهر صداقت در آن وجود داشته باشد و آن گریختن از بند هستی است و
سوم آنکه از عنصر حرص و هوی تهی باشد و به نور الهی آمیخته. اگر ویژگیهای فوق در عشقها و دلبستگیهای صوری یافت نشود ، به نظر مولانا هرچه باشد جان کندنی بیش نخواهد بود.
- حرکت عقل به قدم زدن انسانی میماند که چون بخواهد سفری بس دراز و راهی پر فراز و نشیب را طی کند، رسیدن به هدف برای او ممکن نباشد ، زیرا هم راه طولانی و صعب است و هم حرکت کند و آهسته ، اگر بر این عوامل موانع و آفات راه نیز افزوده شود ، دیدن و پیوستن به دوست هرگز وقوع نیابد.
اینجا تنها بال عشق به کار میآید، آنچه که انسان را در افقی بلندتر از پرواز فرشتگان عروج میبخشد و جسم خاک را تا دورترین نقطهی فلک به معراج نیستی میبرد و سقف سبز آسمان را میشکافد تا هرچه بیشتر بتواند دستهای خویش را به سقفهای ازلی نزدیک کند.
دریغ است که در اینجا چند بیت از یکی از بهترین غزلهای این عارف شیدا را نیاوریم.غزلی که بیانگر دولت جاودانی این عارف بزرگ است:
مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم
دیدهی سیر است مرا ، جان دلیر است مرا
زهرهی شیر است مرا ، زهرهی تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای ، لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم ، سلسلهی بندنده شدم
گفت که سرمست نهای ، رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم ، وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای ، در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش ، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی ، مست خیالی و شکی
گول شدم ، هول شدم ، وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی ، قبلهی این جمع شدی
جمع نیم ، شمع نیم ، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم ، پیش نیم ، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
زهره بدم ماه شدم ، چرخ دو صد تا شدم
یوسف بودم زکنون یوسف زاینده شدم
اکنون نیک میدانیم که مولانا جهان را چگونه متفاوت و مختلف از دیگر انسانها میبیند و چگونه عمری را که بیعشق بگذرد سالهای مبهم و غبارآلودی میداند در گورستان تعلقات و تزاحمات تاریخ دفن گردیده است او به خون جوشان خویش رنگ شعری میدهد و بدان حقایقی را به انسانها تقدیم میکند که جز با قرار گرفتن در همان حال نمی توان به آنها دست یافت، و نیز میدانیم که چگونه عشق او را گداخته و بیقرار کرده است که یک لحظه آسایش ندارد.
اگر یکدم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون زعشق او همی سوزد
و هر دم شکر میگویم که سوزش را همی سایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من ،چو مه زان پس نیرزایم
آنچه گذشت گزیده ای از آثار و اوصافی بود که جلال الدین محمد رومی بلخی برای عشق برشمرده است، ما در این نوشتار به همین مقدار بسنده میکنیم ولی باز از زبان مولانا ، تذکار میدهیم که عشق وصف ناپذیر است و آن را تنها در دل میتوان تجربه کرد و بس و نیز ناگفته نماند که عشق درد میخواهد که: سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد.
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی من و صد چو منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
یاحق ..............نادیا ایزی 8 خردادماه 1395
وصفی در مقام عشق و عاشق حقیقی از زبان ""حضرت مولانا""
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما