شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰


فقیهى پارچه‏هاى کهنه و ژنده را جمع کرده میان عمامه خود گذاشته بود تا عمامه‏اش در مجالس و محافل بزرگ جلوه کند کهنه در درون پارچه تازه بود و ظاهر عمامه خیلى خوب و تازه جلوه مى‏کرد ظاهرش چون حله بهشتى و چون منافقان باطنش زشت و رسوا بود پارچه‏هاى جبه و پوستین و پنبه و کهنه در درون آن عمامه مدفون شده بود عمامه را بسر نهاده و صبح بسوى مدرسه مى‏رفت تا شاید با این وضع و هیکل گشایشى در کارش حاصل شود در کوچه تاریکى دزدى منتظر ایستاده بود همین که فقیه رسید عمامه‏اش را ربوده رو بفرار نهاد فقیه صدا زد که اى پسر اول عمامه را باز کن آن وقت ببراین طور که با چهار پر و چهار نعل مى‏دوى آن سوغاتى را که مى‏برى باز کن و ببین‏ باز کن و با دست امتحان کن آن وقت حلالت باشد ببر

وقتى عمامه را باز کرد همینطور که مى‏دوید هزاران تکه ژنده و پنبه کهنه در راه همى‏ریخت‏ از آن عمامه بزرگ تو در تو فقط یک متر پارچه کهنه بدستش باقى ماند آن پارچه کهنه را بر زمین کوفته گفت اى متاع قلب از این دغل‏بازى مرا از کار در آوردى‏ گفت بلى دغل‏بازى کردم ولى از این دغل‏بازى ترا آگاه کردم تا نصیحتى بتو کرده باشم.

مثنوی دفتر چهارم بیت 1578

  • ۹۴/۰۷/۲۶
  • نادیا ایزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی