فقیهى پارچههاى کهنه و ژنده را جمع کرده میان عمامه خود گذاشته بود تا عمامهاش در مجالس و محافل بزرگ جلوه کند کهنه در درون پارچه تازه بود و ظاهر عمامه خیلى خوب و تازه جلوه مىکرد ظاهرش چون حله بهشتى و چون منافقان باطنش زشت و رسوا بود پارچههاى جبه و پوستین و پنبه و کهنه در درون آن عمامه مدفون شده بود عمامه را بسر نهاده و صبح بسوى مدرسه مىرفت تا شاید با این وضع و هیکل گشایشى در کارش حاصل شود در کوچه تاریکى دزدى منتظر ایستاده بود همین که فقیه رسید عمامهاش را ربوده رو بفرار نهاد فقیه صدا زد که اى پسر اول عمامه را باز کن آن وقت ببراین طور که با چهار پر و چهار نعل مىدوى آن سوغاتى را که مىبرى باز کن و ببین باز کن و با دست امتحان کن آن وقت حلالت باشد ببر
وقتى عمامه را باز کرد همینطور که مىدوید هزاران تکه ژنده و پنبه کهنه در راه همىریخت از آن عمامه بزرگ تو در تو فقط یک متر پارچه کهنه بدستش باقى ماند آن پارچه کهنه را بر زمین کوفته گفت اى متاع قلب از این دغلبازى مرا از کار در آوردى گفت بلى دغلبازى کردم ولى از این دغلبازى ترا آگاه کردم تا نصیحتى بتو کرده باشم.
مثنوی دفتر چهارم بیت 1578
- ۹۴/۰۷/۲۶