به انتهای کتاب "کوری" اثر ژوزه ساراماگو رسیدم که خط آخرش این بود:« چرا ما کور شدیم، نمی دانم ،شاید روزی بفهمیم ، میخواهی عقیدة مرا بدانی ، بله ، بگو ، فکر نمیکنم ما کور شدیم ، فکر میکنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند.»
در دنیای رمان کوری همه ی آدم های داخل داستان کور می شوند جز یک نفر! شاید یک چشم بینا. چشم بینایی که قرار است ببیند، دنیایی که آدم های آن در شرایطی سخت قرار گرفته اند و کم کم از ظاهر زیبای خود خارج می شوند و درون خود را به نمایش می گذارند. دنیای آدم هایی که عادت کرده اند در دنیای آرام آدم های خوبی باشند ، اما در دنیای پرهیاهو معلوم نیست چطور آدم هایی باشند . این چشم بینا حتماً خواهد دید انسان هایی را که هنوز لباس های زیبای دوران بینایی شان را دارند ، بی چشم تبدیل به چه موجودات غیر قابل باوری می شوند چرا؟ چون این انسان ها حتی لحظه ای فکر نمی کنند در دنیای کوران هم ممکن است یک چشم بینا آنها را بنگرد .پس هر آن طور که دوست دارند فکر می کنند یا عمل می کنند. انسان هایی که خودپرستی را در این دنیا سر لوحه ی خود قرار می دهند. انسان هایی که حتی در نابیناییشان هم دوست دارند ظلم کنند و فقط خودشان را از مهلکه نجات دهند و دیگران تا زمانی برایشان مهم هستند که بتوانند نیازهای آنها را برای زنده ماندن یا بهتر زندگی کردن برطرف کنند نه بیشتر...
کوری.... نویسنده:ژوزه ساراماگو.....مترجم:مهدی غبرایی