چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم وبی دوست پریشان
ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان
مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان
دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان
آرامش دریای مرا ریخته بر هم
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان ...
- ۹۵/۰۳/۰۸