شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰

چون دوستی با تو بدی کند با او بگو:
«آنچه با من کرده‌ای بر تو بخشودم. اما آنچه با خود کرده‌ای را چگونه توانم بخشود؟!»

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

بعد از تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست               کوه غصه از دلم رفتنی نیست

_____________ 

بارون دوست دارم هنوز چون تو رو یادم میاره...

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟؟؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند؟؟

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

هیچکس را در زندگی مقصر نمی دانم...
از خوبان "خاطره"
و از بدان "تجربه"
میگیرم...!
بدترین ها "عبرت" میشوند...!
وبهترین ها"دوست"
حرف اشتباهیست که میگویند...
با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد.
اگر چنین بود!!!
از منیت و شخصیت هر کس چیزى باقى نمیماند.
هرکس هر چه به سرت اورد فقط خودت باش.
اگر جواب هر جفایى بدى بود.
داستان زندگی ما خالى از ادم های خوب بود.
اگر نمیتوانى ادم خوبه ى زندگی کسى باشى.
اگر براى یاد دادن تنها همان خوبى هایى که خودت بلدى ناتوانت کردند
اگر همان اندک مهربانیت را از بر نشدند.
اگر خوبى کردى و بدى دیدى.
کنار بکش!!!
اما بد نشو...
زیرا این تنها کاریست که از دستت بر میاید.
مهم نیست با تو چه کردند.
تو قهرمان زندگی خودت بمان
تو ادم خوبه ى زندگی خودت باش
با وجدانت اسوده بخواب.
سرت را پیش خدایت بالا بگیر.
و بخاطر همه چیز شاکر باش...

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

گناهی را که در دیوانِ رحمت
نمی بخشند صائب ! بیگناهی است.
                                                                 صائب

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

پسری با پدﺭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭﺵ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ

ﻣﯿﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ پسری ﻫﻤﺴﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ گل

ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺖ . پسر ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺎﻗﻞ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻔﯿﻪ ﺑﻪ گل

ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ ﻧﻤﺎﺯ

ﺟﻤﻌﻪ

پسر گل ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ , ﻣﻦ

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ , ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺻﺮﺍﻁ

ﺍﻟﻤﺴﺘﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﺪ , ﺳﻼﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳوﻥ ﻭ ﺑﻬﺶ

ﺑﮕﻮ گل ﻧﻤﯽ ﺧﺮﯼ ؟؟؟!!!

پدرم همیشه می گفت مرگ بر فقر مرگ بر فقر مرگ بر فقر......................

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


" شاهکار مولانا در تقسیم بندی انسانها "

آنکس که بداند و بخواهد که بداند
 خود را به بلندای سعادت برساند...

آنکس که بداند و بداند که بداند
 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند ...

آنکس که بداند و نداند که بداند
 با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند ...

آنکس که نداند و بداند که نداند
 لنگان خرک خویش به مقصد برساند ...

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
 جان و تن خود را ز جهالت برهاند ...

آنکس که نداند و نداند که نداند
 در جهل مرکب ابدالدهر بماند ...

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند...!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

بالا رفتن سن حتمی است ...
اما اینکه روح تو پیر شود ،
بستگی به خودت دارد ... !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ﻣبادا ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ دوست من...
پایان آدمیزاد
نه از دست دادن معشوق است
نه رفتن یار
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!
آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

آقای مارک زاکربرگ، تو آدمی؟!

بعضی از اتفاق‌ها هستن که با گذشت زمان اهمیت پیدا می‌کنن. قبلا اینقدر تکرار می‌شدن که برای کسی مهم نبود ولی الان همه رو سرشون می‌ذارن. مثلا همین بچه‌دار شدن. شما ببینید در قدیم بچه‌دار شدن و تولید مثل و این دست مسائل زیاد اتفاق ویژه‌ای نبود. مثلا اگه از یه پدر می‌پرسیدین احساست چیه که شونصدمین بچه‌ات به دنیا اومده؟ واکنشش هیچ فرقی با پرچم گل پامچال بعد از گرده‌افشانی روی کلاله گل روبروییش نداشت! به‌هرحال حقم داشت. براش عادی شده بود. قبلا تو هر خونه ده تا بچه بود که اینا خودشون خودشون رو بزرگ می‌کردن، همدیگه رو می‌شستن، می‌بردن، می‌آوردن و تروخشک می‌کردن. اینقدر زیاد بودن که پدر و مادر واقعا فرصت نمی‌کردن همه رو خوب شناسایی کنن. مثلا بعد از پونزده سال پدره یهو می‌دید یه مرد گنده داره از وسط خونه رد می‌شه، با ترس می‌گفت: جناب ما همدیگه رو می‌شناسیم؟ مرده هم با تعجب خودش رو معرفی می‌کرد و می‌گفت بابا من بهروزم! باباهه هم می‌گفت ئه! بهروز تویی؟! چقدر بزرگ شدی بابا! بعد بهروز افسردگی می‌گرفت و با فرار از خونه در اولین فرصت می‌رفت و معتاد می‌شد. تازه بعد از شیش ماه پدر و مادره سر سفره شام بچه‌ها رو می‌شمردن و می‌دیدن یکی کمه، می‌گفتن اون پسره که خیلی رشد کرده بود کجا رفت؟ بعد یکی از بچه‌ها از اون وسط الکی می‌گفت رفته سر کوچه الان میاد، بعد همه می‌خندیدن و شام‌شون رو می‌خوردن.
ولی الان خوشبختانه وضعیت اینجوری نیست

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰
  • نادیا ایزی