شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰



هر که آمد در غم آباد جهان چون گردباد
.روزگاری‌ خاک‌ خورد آخر به‌ خود پیچید و رفت
"صائب تبریزی"



دهه ی 1930 و امروز

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

1)به سنگر تکیه زده بودم و به خاک‌ها پا می‌کشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.

2) روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر،‌ یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌کرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌کرد. این‌جا هم ول کن نبود.

شهید محمد ابراهیم همت,شهید همت,جبهه,همت,امت,ولایت,سردار خیبر,جنگ تحمیلی,تصویر سازی,نقاشی چهره,سجاد جعفری

برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید

3) به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.»

4)   از دست کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سالم،‌ چه‌طور این‌ها را از پل رد کنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم،‌ رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرمان‌دهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل‌خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشم‌غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل،‌ که از آن‌طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده‌ی حاجی بند می‌آمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم،‌ حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا،‌ می‌خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این‌جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت.

5)چشم از آسمان نمی‌گرفت. یک ریز اشک می‌ریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم،‌ ولی بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهی می‌کرد. وقتی می‌رسیدند به دشت،‌ ماه می‌رفت پشت ابرها. وقتی می‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور می‌خواستند،‌ بیرون می‌آمد.
پشت بی‌سیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقه‌ی بعد،‌صدای گریه‌ی فرمان‌ده‌ها از پشت بی‌سیم می‌آمد.

شهید محمد ابراهیم همت,شهید همت,جبهه,همت,امت,ولایت,سردار خیبر,جنگ تحمیلی,تصویر سازی,نقاشی چهره,عباس گودرزی

برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید

6) شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچه‌ها را برای رفتن به خط آماده می‌کردیم. حاجی هم دور بچه‌ها می‌گشت و پا به پای ما کار می‌کرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقی‌ها روی منطقه بود. هر چی می‌گفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی می‌شد؟ از آن طرف،‌ شلوغی منطقه بود و از این طرف،‌ دل‌نگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. این‌جوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحت‌تر بود. وقتی فهمید بچه‌‌ها برای حفظ او چه نقشه‌ای کشیده‌اند،‌ بالاخره تسلیم شد. چند متر آن‌طرف‌تر،‌ چند تا نفربر بود. رفت پشت آن‌ها.

7)بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمان‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. »
می‌گفتیم «به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.»
می‌گفت «نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»
حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟»

8)همه‌ی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌کرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کم‌تر پیش می‌آمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.
خیلی هم خوش سلیقه بود. یک‌بار یک فرشی داشتیم که حاشیه‌ی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت می‌کنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق.

9) زنگ زده بود که نمی تواند بییاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.کف آشپزخانه تمیز شده بود.همه‌ی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .
کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
آن‌قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به‌ش می‌گفتم «درسته کم می‌آی خونه، ولی من تا محبت‌های تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم می‌کرد و می‌گفت «تو بیش‌تر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم می‌شم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون می‌دادم تموم این روزها رو چه‌طور جبران می‌کنم.»

10)از شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش می‌کرد. دل ‌می‌بست و بعد می‌شناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچه‌ها نبود، از پشت بی‌سیم جوری هدایتشان می‌کرد که انگار هست. انگار داشت آن‌جا را می‌دید. عشق حاجی به زمین‌ها بود که لوشان می‌داد،‌ لخت و عور می‌شدند جلو حاجی.
دفترچه‌ی یادداشتش را باز می‌کرد. هرچی از شناسایی به‌ش می‌رسید،‌ توی دفترچه‌اش می‌نوشت، ریز به ریز. حالا داشت برای بقیه هم می‌گفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ می‌رفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع می‌شد. بعضی وقت‌ها صدای بچه‌ها در می‌آمد. همه که مثل حاجی این‌قدر مقاوم نبودند.

""اللهم الرزقنا شهاده فی سبیله الله ""دعای بزرگ و محالی است شهادت کجا و من کجا اما هر روز از خدا می خواهم شاید حداقل مشمول نگاه و دعای شهدا شوم التماس دعا نادیا ایزی 2 تیر 95

[برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

🌹🌹🌹


به ما می گویند "زنان فرا آشپزخانه ای" 


ما دربند و اسیر غذای جسم نیستیم

ما اهل غذای روحیم

کتاب زیاد می خوانیم

فیلم های ناب و درجه یک می بینیم

متن شعر موسیقی را می شنویم

ما همواره به دنبال آموختنیم .


ما سفر را به مهمانی،

کتاب خواندن را به دیدن سریال،

گوش سپردن به موسیقی را به حرف زدن با تلفن،

ورزش را به ولع غذا خوردن ترجیح می دهیم.

ما با سازی که دلمان می نوازد می رقصیم، شادیم و از زندگی لذت می بریم.


ما  برای شنیدن تعریف و تحسین زنان فامیل تن به خودکشی نمی دهیم. ما مهمانی های دورهمی را برای غیبت کردن پشت سر فامیل شوهر و حدس زدن پایان سریال های ترکیه ای، برگزار نمی کنیم. ما ولع غیبت کردن نداریم و اصراری به در آوردن چشم زنان فامیل با مهمانی دادن و نمایش دادن خودمان نداریم .


ما برای دل خودمان و نشاط روحمان خود را می آراییم حتی با یک شاخه گل چیده شده از اولین درختچه ی سبز شده سر راهمان. ما به تناسب اندام، نشاط روح، چهره ی خندان و ظاهری آراسته معتقدیم. ما "زنان فرا آشپزخانه ای" از آراستن خود لذت می بریم چرا که معتقدیم ما را به ذات زیباپسندمان در ازل متصل می کند.


ما همیشه برای رفتن به کنسرت، سینما، سالن های ورزش، استخر و پیاده روی، و از همه مهم تر برای خرید کتاب، وقت و حوصله و انرژی و پس انداز ذخیره شده داریم.


ما همیشه وقتمان را صرف رسیدن به خودمان ، روحمان، شادابی مان، طراوت و جوانی مان می کنیم. بهترین و شادترین لحظات مان را با همسرمان می گذرانیم، تفریح های دو نفره را به هر خوشگذرانی دیگری ترجیح می دهیم. چمدان های ما همیشه بسته و آماده ی سفر است.


در رستوران و کافه با دوستان مان قرار می گذاریم و از سفارش خوردنی های جور واجور و حرف زدن راجع به آخرین سفرمان، آخرین کتابی که خوانده ایم، آخرین فیلمی که دیده ایم، و جالب ترین آدم هایی که اخیرا ملاقات کرده ایم لذت می بریم.


ما عاشق خندیدن و عاشق گریه کردنیم. ما احساساتمان را همان گونه که باید بیان می کنیم. ما اشک شوق می ریزیم، احساساتی می شویم، قربان صدقه می رویم و دلتنگ می شویم، عصبانی می شویم، فریاد می زنیم، آرام می شویم.


ما "زنان فرا آشپزخانه ای" دشمن قسم خورده ی همه ی مردان روی کره ی زمین نیستیم، چرا که مردان را اهریمن نمی پنداریم و برایشان احترام قائلیم.


ما" زنان فرا آشپزخانه ای" معتقدیم که همه ی ما اول انسانیم بعد زنیم یا مرد ، ما برای انسان بودن خود ارزش قائلیم ما در تعاریف از پیش تعیین شده زن بودن نمی گنجیم . زنانی هستیم برآمده از عمق وجود زن. ما آزادیم و عمیقا زندگی می کنیم از آزادی خود لذت می بریم. 

ما فارغ از حسرت ها و گره های کور  تعریف شده برای زنانیم......

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

چرا دوستی با افرادی که زیاد فکر می کنند خوب است


مطمئن هستم که همه ما در زندگی مان، افرادی وجود دارند که بیشتر از ما فکر می کنند. من این نوع آدم ها را دوست دارم و برای همین سعی کردم از دلایلی بگویم که شما را هم قانع کند با افرادی که زیاد فکر می کنند دوست شوید:


1- او فردی نیست که بخواهد ذهن شما را بخواند. حدس و گمان در کارش نیست چون در باره هر چه که می بیند مدتها فکر می کند. او قادر است به سرعت، جزئیات شخصیتی و خصلت های تان را مورد شناسایی قرار دهد. برای همین، هنوز چند جمله حرف نزده اید که شما را با همه رازهای وجودتان روبرو می کند.


2- دوست پیدا کردن برایش سخت است چون افراد مشابه خودش کمیاب است ولی دوست متعهد و صمیمی خوبی خواهد بود. از تنهایی نمی ترسد. آدم شلوغ و بازیگوشی است ولی دوست دارد تنها قدم بزند. تنها سفر کند و حتی تنها غذا بخورد. تنهایی برای او یعنی یک هدیه عالی …


3- با تمام وجود گوش می دهد. مهم هم نیست موضوعی که بیان می کنید چقدر مهم باشد. او با دقت و کنجکاوی تمام سعی می کند جزئیات را به خاطر بسپارد.


4- دنیا را زیبا می بیند به همین دلیل، هر وقت دل تان گرفته است یا احساس ناامیدی و بغض می کنید به ملاقاتش بروید. اگر به خاطر نداشتن یا به دست نیاوردن یک خواسته غمگین هستید بروید پیش او تا به سرعت قانع تان سازد که چقدر خوش شانس و خوشبخت هستید.


نکته آخر اینکه  مخاطب من و فردی که مشغول تجلیلش بودم شما هستید. خیلی فکر می کنید و این زیباست. دوست خوبی برای خودتان باشید.


10 REASONS TO BEFRIEND PEOPLE WHO THINK A LOT


http://www.artparasites.com/10-reasons-to-befriend-people-who-think-a-lot

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


شرایط مادی وزیستی برای پیدایش تمدن ضرورت دارد ولی شروط کافی برای "تولد" آن به شمار نمی‌رود، لازم است برآنها عوامل دقیق روانی افزوده شود و لازم است نظمی سیاسی ولو ضعیف مانند آنچه در دوره رنسانس در رم و فلورانس بود برقرار گردد ... ناگزیر باید وحدتی زبانی تا حدود معینی وجود پیدا کند تا مردم بتوانند به راحتی افکار خود را با یکدیگر مبادله کنند و نیز لازم است که قانونی اخلاقی از راه معبد، یا خانواده یا مدرسه یا غیر آن برقرار شود، تا کسانی که در میدان بازی زندگی مشغولند و حتی آنان که در خارج به تماشا نشسته‌اند، آن را بپذیرند، و به این ترتیب رفتار مردم با یکدیگر تحت انتظام درآید و هدفی در زندگی ایجاد شود، حتی "شاید" لازم باشد که در میان مردم، در عقاید اساسی و ایمان به غیب، یا به چیزی که کمال مطلوب است، وحدتی ایجاد شود، چه در این صورت پیروی از اصول اخلاقی از مرحله سنجش میان نفع و ضرر کار تجاوز می‌کند و به مرحله عبادت در می‌آید و زندگی، علی رغم کوتاهی که دارد، شریف‌تر و پرفایده‌‌تر می‌شود ... از بین رفتن این عوامل - و حتی گاهی فقدان یکی از آنها- ممکن است سبب انقراض تمدن شود.

تاریخ تمدن. ویل دورانت



تمدن را می‌توان به شکل کلی آن عبارت از نظمی اجتماعی دانست که در نتیجه وجود آن، خلاقیت فرهنگی "امکان پذیر" می‌شود و جریان پیدا می‌کند ... تنها تمدن است که انسان را به فکر ایجاد مدینه و شهر (city) می‌اندازد ... تمدن با خصلت موًدب بودن و حسن معاشرت یکی می‌شود و این حسن معاشرت، خود، صفایی اخلاقی است که در شهر (civitas) دست می‌دهد ... در شهر است که دسته‌ای از مردم از غمِ تولید اشیای مادی می‌آسایند و به فکر ایجاد علم و فلسفه و ادبیات و هنر می‌افتند؛ آری، مدنیت در کلبه برزگر آغاز می‌کند ولی در شهر به گُل می‌نشیند و بار می‌دهد ... "نژاد" در ایجاد تمدن تاثیری ندارد؛ تمدن در جاهای مختلف، یا در نزد ملت‌هایی که رنگ‌های گوناگون دارند، آشکار می‌شود، نژاد تمدن را نمی‌سازد بلکه تمدن است که ملت‌ها را "خلق" می‌کند، زیرا اوضاع و احوال جغرافیایی و اقتصادی، فرهنگی را به وجود می‌آورد و این فرهنگ، نمونهً خاصی را ایجاد می‌کند ... فرد انگلیسی تمدن انگلستان را ایجاد نمی‌کند، بلکه از "تمدن انگلستان" است که فرد انگلیسی "ساخته" می‌شود ... اگر شرایط مساوی در نژاد دیگری، شبیه به انگلستان باشد، نتایج مشابهی به دست می‌آید، و به همین جهت است که می‌بینیم ژاپن قرن بیستم رفتار انگلستان قرن نوزدهم را تجدید می‌کند ... تاثیری که نژاد در تمدن دارد این است که پیدایش آن غالبا "پس از" زمانی است که ریشه‌های نژادی مختلف با یکدیگر می‌آمیزند و به تدریج ملتی که به صورت نسبی حالت تجانسی دارد از آن میان بیرون می‌آید.

تاریخ تمدن. ویل دورانت

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

انسان ممکن است با دنبال کردن هوس آغاز کند، تا بالاخره بفهمد که زندگی چه چیز غیر واقعی و پوچی است، و لذاتش چقدر فریب آمیزند، و چه ابعاد هولناکی دارد؛ و همین است که انسان ها را زاهد و تواب و قدیس می سازد. معهذا باید ملاحظه کرد که چنین تغییری، از زندگی آمیخته به افراط در لذت تا زندگی توأم با روگردانی، ممکن نیست مگر برای کسی که به خواست خود از لذت روی می گرداند. زندگی واقعا ناپسند را نمی توان به زندگی فضیلت مندانه تغییر داد. زیباترین روح، پیش از آن که وجه هولناک زندگی را بشناسد، می تواند مشتاقانه از جام زندگی بنوشد و معصوم باقی بماند.


" آرتور شوپنهاور "

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

ا ی که مرا خـوانـده ای،راه  نـشـانـم بـده

در شـب ظـلـمــانی ام،مـاه نــشـانـم بـده

 

یوسـف مصری ز چـاه،گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـریـق ایـن بُـود،چـاه نـشـانـم بـده

 

بر قـدمت همچـو خاک،گریه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گریـه خاک ،، روح به جـانم بده

 

از دل شـب می رسـد،نـور   سـرا پـرده ها

در سـحــراز مشرقت،صـوت اذانـم بــده

 

سر خـوشـی این جـهـان،لـذت  یک آن بُـود

آنچـه تو را خـوشـتـر است،راه بـه آنـم بـده


  • نادیا ایزی