شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گناهی را که در دیوانِ رحمت
نمی بخشند صائب ! بیگناهی است.
                                                                 صائب

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

پسری با پدﺭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭﺵ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ

ﻣﯿﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ پسری ﻫﻤﺴﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ گل

ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺖ . پسر ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺎﻗﻞ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻔﯿﻪ ﺑﻪ گل

ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ ﻧﻤﺎﺯ

ﺟﻤﻌﻪ

پسر گل ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ , ﻣﻦ

ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ , ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺻﺮﺍﻁ

ﺍﻟﻤﺴﺘﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﺪ , ﺳﻼﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳوﻥ ﻭ ﺑﻬﺶ

ﺑﮕﻮ گل ﻧﻤﯽ ﺧﺮﯼ ؟؟؟!!!

پدرم همیشه می گفت مرگ بر فقر مرگ بر فقر مرگ بر فقر......................

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


" شاهکار مولانا در تقسیم بندی انسانها "

آنکس که بداند و بخواهد که بداند
 خود را به بلندای سعادت برساند...

آنکس که بداند و بداند که بداند
 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند ...

آنکس که بداند و نداند که بداند
 با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند ...

آنکس که نداند و بداند که نداند
 لنگان خرک خویش به مقصد برساند ...

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
 جان و تن خود را ز جهالت برهاند ...

آنکس که نداند و نداند که نداند
 در جهل مرکب ابدالدهر بماند ...

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند...!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

بالا رفتن سن حتمی است ...
اما اینکه روح تو پیر شود ،
بستگی به خودت دارد ... !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ﻣبادا ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ دوست من...
پایان آدمیزاد
نه از دست دادن معشوق است
نه رفتن یار
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!
آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

آقای مارک زاکربرگ، تو آدمی؟!

بعضی از اتفاق‌ها هستن که با گذشت زمان اهمیت پیدا می‌کنن. قبلا اینقدر تکرار می‌شدن که برای کسی مهم نبود ولی الان همه رو سرشون می‌ذارن. مثلا همین بچه‌دار شدن. شما ببینید در قدیم بچه‌دار شدن و تولید مثل و این دست مسائل زیاد اتفاق ویژه‌ای نبود. مثلا اگه از یه پدر می‌پرسیدین احساست چیه که شونصدمین بچه‌ات به دنیا اومده؟ واکنشش هیچ فرقی با پرچم گل پامچال بعد از گرده‌افشانی روی کلاله گل روبروییش نداشت! به‌هرحال حقم داشت. براش عادی شده بود. قبلا تو هر خونه ده تا بچه بود که اینا خودشون خودشون رو بزرگ می‌کردن، همدیگه رو می‌شستن، می‌بردن، می‌آوردن و تروخشک می‌کردن. اینقدر زیاد بودن که پدر و مادر واقعا فرصت نمی‌کردن همه رو خوب شناسایی کنن. مثلا بعد از پونزده سال پدره یهو می‌دید یه مرد گنده داره از وسط خونه رد می‌شه، با ترس می‌گفت: جناب ما همدیگه رو می‌شناسیم؟ مرده هم با تعجب خودش رو معرفی می‌کرد و می‌گفت بابا من بهروزم! باباهه هم می‌گفت ئه! بهروز تویی؟! چقدر بزرگ شدی بابا! بعد بهروز افسردگی می‌گرفت و با فرار از خونه در اولین فرصت می‌رفت و معتاد می‌شد. تازه بعد از شیش ماه پدر و مادره سر سفره شام بچه‌ها رو می‌شمردن و می‌دیدن یکی کمه، می‌گفتن اون پسره که خیلی رشد کرده بود کجا رفت؟ بعد یکی از بچه‌ها از اون وسط الکی می‌گفت رفته سر کوچه الان میاد، بعد همه می‌خندیدن و شام‌شون رو می‌خوردن.
ولی الان خوشبختانه وضعیت اینجوری نیست

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰
  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰




  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

سلام بر اکبر خویشاوندی و خویشاوندی ها

که هنوز وقتی از پدرم صحبت می کنند بغض گلویشان را می فشارد

پدر عزیزم

امیدوارم بتوانم و بتوانیم راهت را ادامه بدهیم از اینکه فرزند مرد بزرگی مثل تو هستم به خود می بالم

                                                                    روحت شاد پدرم معلمم عشقم همه ی زندگیم

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

آخرین شب که مولانا در این جهان بود زمانیکه پسرش در کنار بالین او آمد تا آخرین لحظات را با پدرش باشد مولانا این شعر را گفت:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی