شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰

زندگی یک پاداش است نه یک مکافات

فرصتی است کوتاه! تا ببالی

بیابی

بدانی

بیندیشی

بفهمی

 زیبا بنگری...

و در نهایت در خاطره ها بمانی...

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰
nadia iezi, [۱۸.۱۱.۱۵ ۱۹:۳۱]
[Forwarded from nahid]
ترتیل کل قرآن به صورت جزء به جزء با نوای استاد عبدالباسط

جزء اول 1
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/01.mp3

جزء دوم 2
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/02.mp3

جزء سوم 3
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/03.mp3

جزء چهارم 4
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/04.mp3

جزء پنجم 5
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/05.mp3

جزء ششم 6
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/06.mp3

جزء هفتم 7
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/07.mp3

جزء هشتم 8
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/08.mp3

جزء نهم 9
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/09.mp3

جزء دهم 10
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/10.mp3

جزء یازدهم 11
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/11.mp3

جزء دوازدهم 12
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/12.mp3

جزء سیزدهم 13
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/13.mp3

جزء چهاردهم 14
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/14.mp3

جزء پانزدهم 15
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/15.mp3

جزء شانزدهم 16
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/16.mp3

جزء هفدهم 17
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/17.mp3

جزء هجدهم 18
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/18.mp3

جزء نوزدهم 19
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/19.mp3

جزء بیستم 20
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/20.mp3

جزء بیست و یکم 21
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/21.mp3

جزء بیست و دوم 22
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/22.mp3

جزء بیست و سوم 23
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/23.mp3

جزء بیست و چهارم 24
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/24.mp3

جزء بیست و پنجم 25
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/25.mp3

جزء بیست و ششم 26
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/26.mp3

جزء بیست و هفتم 27
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/27.mp3

جزء بیست و هشتم 28
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/28.mp3

جزء بیست و نهم 29
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/29.mp3

جزء سی ام 30
http://www.sibtayn.com/sound/ar/quran/3abdolbasi6/30.mp3

به اشتراک بزارید ، تلاش همه کسانی که به هر نحوی در مسیر قرآن گام بر می دارند، و در خدمت کتاب آسمانی هستند، در درگاه حضرت احدیت مأجور و سبب تقرب باشد انشاء الله.
خدا به همه ما توفیق استفاده از قرآن را مرحمت فرماید و ما را با قرآن محشور فرماید .
التماس دعا
  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

استاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت :

"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"

میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!

قبل ترها،همدیگر را میدیدم

بعد تلفن آمد.

دستها همدیگر را گم کردند.

بغل ها هم همینطور.

همه چیز شد صدا.

اما صدا را هنوز میشنیدیم.

حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...

بعدتر،اس ام اس آمد.

صدا رفت.

همه چیز شد نوشتن.

ما مینوشتیم.

بوسه را مینوشتیم.

بغل را مینوشتیم.

گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.

یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...

مدتی بعد،صورتک ها آمدند.

دیگر کمتر مینوشتیم.

بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:

"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...

چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.

تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.

زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.

یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.

ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.

ولی کلمه...

من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم..

این آخرین دارایی است. . .

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

از حکیمی پرسیدند:
معنی زن چیست؟
با تبّسم گفت: آن لوحی از شیشه است که شفّاف بوده و باطنش را می توانی ببینی.
 اگر با مدارا او را لمس کنی درخشش اش افزون می شود و صورت خود را مثل اینکه در آن پنهان شده، میبینی
اما اگر روزی آنرا شکستی جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت میشود
 و اگر احیاناً جمعش کردی که بچسبانی بین شکسته هایش فاصله می افتد و هر موقع دست به محل شکستگی بکشی دستت زخمی میشود.
 زن این چنین است پس آنرا نشکن...

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

روزی به دخترم خواهم گفت:اگر خواستی ازدواج کنی
با مردی ازدواج کن...
که به جای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویند،
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ و ... صحبت می کنند؛
تو را ﺑﻪ؛
دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ،
کوهنوردی،
ﺗﺌﺎﺗﺮ،
ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ،
ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ،
ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ،
کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮا،
سفرهای ﺑﯽ ﻫﻮﺍ،
ﺑﺎ:
ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ
ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ
ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ...
ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ زند.
ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ " با تو بودن " ایمان ﺩاشته باشد
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ
ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ﻧَﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮت ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮ ندهد.
،
ﻭ ﺑﻪ تو ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺭﻓﯿﻖ " ﺑﻮﺩﻥ بدهد ﻭ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺯﻥ " ﺑﻮﺩﻥ !!!
طوﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ
ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ تان ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷود ...
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ زمان مناسبی رسیده،
که تن به ازدواج بدهی!
وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند
که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت
که تو را فقط زن می داند و زن!!!

پناهی حسین

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

📍ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند. می‌گویند:

📍اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند

📍و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند!

 📍قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!

این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!؟

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

یا شَدیدَ الْقُوی‏ وَیا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی‏ شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی‏ کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلی‏ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ‏ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ! (مفاتیح الجنان)

ای سخت نیرو، و ای سختگیر! ای عزیز، ای عزیز، ای عزیز! خوارند از بزرگی‏ات همه خلقت. پس کفایت کن از من شرّ خلق خودت را، ای احسان بخش! ای نیکوکار! ای نعمت بخش! ای عطا دِه! ای که معبودی جز تو نیست! منزّهی تو! به راستی من از ظالمانم. اجابت کردیم برایش و نجاتش دادیم از غمّ و همچنین نجات دهیم مؤمنان را، و رحمت کند خدا بر محمّد و آل پاک و پاکیزه‏اش!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

طبق قانون فیزیک قراردادن یک آهن در میدان مغناطیسی،
پس از مدت کوتاهی آنرا به آهنرُبا تبدیل میکند،
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی،
میشود بدبختی رُبا،
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی میشود
خوشبختی رُبا.💓

هرچه را که می بینید،
هرآنچه را که می شنوید
و هر حرفی که می زنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند.

به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
 تا در هوس لقمه نانی، نانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را
 هرچیز که در جستن آنی،آنی
 
مواظب افکارمون، گفتارمون و اعمالمون باشیم. بینش و چشم انداز زیبا و شایسته ای برای زندگی مون در ذهن بسازیم و همیشه در مورد بهترین ها و عالی ترین ها فکر کنیم و حرف بزنیم

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


استاد ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭ به روی ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ؛



ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ پُر ﮐﺮﺩﻥِ ﺁﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﭖ ﮔﻠﻒ ﮐﺮﺩ....

وقتی توپ ها را درونِ شیشه جا داد، ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﺮﻑ پُر ﺍﺳﺖ؟

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ با اندکی تعجب گفتند بله
ﺳﭙﺲ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا در ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...




ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﻦِ ﻣﻨﺎﻃﻖِ ﺑﺎﺯِ ﺑﯿﻦِ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛

ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ؟
ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﮕﯽ گفتند بله !!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

"اشک خدا"



زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام

رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.

  • نادیا ایزی