شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

  • ۰
  • ۰




کودکی در گوشه ای کِز کرده بود ..
آتشی روشن زِ کاغذ کرده بود ..
...
سوزِ سرما بود و کودک بی لباس ..
صورتش سرخ و نگاهش آس و پاس ..
...
صد تَرَک در دستهای کوچکش ..
خط پیری بر جبینِ کودکش ..
...
ضَجّه می زد ناله را در خویشتن ..
دردِ یک صد ساله را در خویشتن ..
...
ابر می بارید و سرما بس عجیب ..
باد هم شلاق می زد نانجیب ..
...
رهگذرها جملگی در کارِ خویش ..
یک به یک گمگشته در افکار خویش ..

...
زین میان یک تَن به کودک خیره بود ..
غصه یِ کودک به جانش چیره بود ..
...
اشک در چشمان مستش حلقه بست ..
بر سرِ کودک کشید از مهر دست ..
...
مثل یک مجنون لباسش را درید ..
اشک ریزان بر تنِ کودک کشید ..
...
کودکِ بی چاره با یک آهِ سرد ..
با صدایی زخمی از چنگالِ درد ..
...
دیده بالا بُرد و با آن مرد گفت ..
از خدا کُت خواستم او هم شِنُفت ..
...
با خدا فامیلِ نزدیکید نیست ؟..
از کنارِ او مرا دیدید نیست ؟..
...
گفت آری بنده یِ اویم رفیق ..
گر چه طاعت را از او کردم دریغ ..
...
خنده بر لبهایِ کودک نقش بست ..
داد بر آن مردِ اشک آلود دست ..
...
گفت می دانستم از انجامِ کار ..
نسبتی دارید با پروردگار ......

  • ۹۴/۰۷/۰۱
  • نادیا ایزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی