زندگی دفتری از خاطره هاست
بارها دیده ام و می بینم
مادری اشک آلود
با نگاهی پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهی دستی خویش
بهر تنها فرزند
سالها حسرت و ناکامی اندوخته است
پشت سر می بیند
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی
پیش رو مینگرد
کوه تا کوه پریشانی و بی سامانی
من بجز سکه اشک
چه توانم که به پایش ریزم؟
نه مرا دستی هست
که غمی از دل او بردارم
نه دلی سخت کزو بگریزم
- ۹۴/۰۷/۰۴