شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آنان که زیبایی اندیشه دارند

زیبایی تن را به نمایش نمی گذارند


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

لبوفروشها

تابستان استراحت دارند

بستنی فروش ها

زمستان

بیچاره آدم فروش ها!

دریغ از یک لحظه استراحت......



  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

گویند دویست نفر را سه نفر سرباز لاغر اندام به اسارت گرفته وبه صف کرده ومی بردند.


تعدادی نظاره گر بر این جماعت اسیر می خندیدند وباخود می گفتند : ای بیچاره ها چگونه است این سه نفر نحیف برشما چنین چیره گشته و اینچنین خوار شدید ؟؟


یکی جهاندیده درمیان آنان فریادی زد که ای مردم بر ما "نخندید" که آن سه نفر باهم هستند و ما دویست نفر تنها !!!

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

با تو در برف...مهم نیست خیابان باشد...
یا جنون باشد و یک عمر بیابان باشد...

چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست؟
دوست دارم همه ی سال زمستان باشد...

ره به جایی نبرد فکر فرار از باران...
نیست چتری که به اندازه ی باران باشد...

تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید ؟
سی و دو دانه ی برفی که درخشان باشد...

می نویسی به تن برف سئوالت را،کاش...
پاسخ مسئله یک واژه ی آسان باشد...

خواندمش: "تا به ابد عاشق من می مانی؟"
دوستت دارم... اگر قیمت آن، جان باشد

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

نمی دانم چرا مردم حرف زدن با دهان پر را بد می دانند ولی حرف زدن با مغز خالی را نه!
                                                                                                                                      اورسن ولز

پاسخ آن را شما میدانید؟؟؟؟؟؟؟ اگه میدانید یادداشت بگذارید

مغز خالی - دهان پر- اورسن

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

مرا خویی ست که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود این که جماعتی خود را در سماع بر من می زنند و بعضی یاران ایشان را منع می کنند مرا آن خوش نمی آید و صدبار گفتم برای من کسی را چیزی مگویید من به آن راضی ام.

پدر نازنینم که دلتنگت هستم و روز به روز هم بیشتر می شود هیج کس نمی توانست مانع انجام کارهای خیرتان  شود تحت تاثیر حرف هیچ کس قرار نمی گرفتثی آنقدر به کارت ایمان داشتی که الگوی ما بودی و هستی بزرگوار عزیز دل من پدرم .

رضا ایزی- پدر- سماع- الگو- دلی- جماعتی

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

به انتهای کتاب "کوری" اثر ژوزه ساراماگو رسیدم که خط آخرش این بود:« چرا ما کور شدیم، نمی دانم ،شاید روزی بفهمیم ، می‌خواهی عقیدة مرا بدانی ، بله ، بگو ، فکر نمی‌کنم ما کور شدیم ، فکر می‌کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند.»

در دنیای رمان کوری همه ی آدم های داخل داستان کور می شوند جز یک نفر! شاید یک چشم بینا. چشم بینایی که قرار است ببیند، دنیایی که آدم های آن در شرایطی سخت قرار گرفته اند و کم کم از ظاهر زیبای خود خارج می شوند و درون خود را به نمایش می گذارند. دنیای آدم هایی که عادت کرده اند در دنیای آرام آدم های خوبی باشند ، اما در دنیای پرهیاهو معلوم نیست چطور آدم هایی باشند . این چشم بینا حتماً خواهد دید انسان هایی را که هنوز لباس های زیبای دوران بینایی شان را دارند ، بی چشم تبدیل به چه موجودات غیر قابل باوری می شوند چرا؟ چون این انسان ها حتی لحظه ای فکر نمی کنند در دنیای کوران هم ممکن است یک چشم بینا آنها را بنگرد .پس هر آن طور که دوست دارند فکر می کنند یا عمل می کنند. انسان هایی که خودپرستی را در این دنیا سر لوحه ی خود قرار می دهند. انسان هایی که حتی در نابیناییشان هم دوست دارند ظلم کنند و فقط خودشان را از مهلکه نجات دهند و دیگران تا زمانی برایشان مهم هستند که بتوانند نیازهای آنها را برای زنده ماندن یا بهتر زندگی کردن برطرف کنند نه بیشتر...
کوری.... نویسنده:ژوزه ساراماگو.....مترجم:مهدی غبرایی

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


عاشقان،اینجا کلاس درس ماست...
ما همه شاگرد و استادش خداست...

درس آن راه کمال و بندگیست...
شیوه ی انسان شدن در زندگیست...

امتحانش ازکتاب معرفت...
نمره اش ایمان وتقوا، منزلت...

با عمل تنها بود این آزمون...
از مسیر عقل رفتن تاجنون...

باید اینجا چشم دل را وا کنی...
تا که در عرش خدا ماوا کنی...

درس اول در وصالش، اشتیاق...
درس آخر، وصل و پایان فراق...

شرط اول،عاشقی، تسلیم عشق...
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق...

شاهدان درحلقه تسلیمند و بس...
محو رخسار گلی بی خار و خس.

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

قیصر امین پور چه زیبا گفت :

مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کﻠﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :
"ببخشید"
ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "
با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟
گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....
کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.
گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ
ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....
انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ....
شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...


آدمها را بفهمید، دل،آلزایمر نمی گیرد...

  • نادیا ایزی