شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

به یاد معلمی عاشق آقا رضا ایزی تقدیم به همه ی دوستان و دانش آموزان و ..

شهر عشق

این وبلاگ فضایی است برای درد دلهای دوستانه و ذکر خاطرات .....
ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...

همه میپندارند،
که عکس پدرم را ؛
به دیوار خانه ام آویخته ام!
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را ،
به عکس پدرم تکیه داده ام...

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سمت مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان؟
آدمی را نیز چون نشناسی، ببین به کدام سوی می‌رود؟


گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست
گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

مولانا جلال الدین رومی (مولوی)

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

اینکه نظری را همه می پذیرند نمی تواند دلیلی بر درست بودنِ آن نظر باشد.
در حقیقت، با توجه به نادانیِ اکثریتِ نوعِ بشر، امکانِ نادرست بودنِ نظری که همگان آن را می پذیرند بیشتر است تا عکسِ آن!

- برتراند راسل

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

حضرت عشق مولانا

مولوی

بر رهگذر بلا نهادم دل را

خاص از پی تو پای گشادم دل را

از باد مرا بوی تو آمد امروز

شکرانهٔ آن به باد دادم دل را

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود ..................

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

هر کدام‌مان ظاهری از خود به دیگری نشان می‌دادیم که با واقعیت تفاوت بسیار داشت.
و بدون شک همواره چنین است هنگامی که دو آدم رو در رو می‌شوند، چه هر کدام‌شان از بخشی از آن‌چه در درون دیگری است بی‌خبرند، و حتی بخشی از آنی را هم که می‌دانند، نمی‌فهمند و هر دو آن‌‌چه را که از هم کم‌تر شخصی است از خود نشان می‌دهند، یا به این دلیل که خودشان هم تشخیص نداده‌اند و به نظرشان قابل اغماض می‌آید، یا این‌که امتیازهای بی‌اهمیتی که به خودشان هم بستگی ندارد به نظرشان مهم‌تر است و وجهه‌ی بیشتری دارد، و از سوی دیگر به برخی چیزها برای آن‌که کسی تحقیرشان نکند اهمیت می‌دهند و چون آن‌ها را ندارند وانمود می‌کنند که برایشان اهمیتی ندارد و دقیقاً همان چیزهایی است که به ظاهر از همه بیشتر خوار می‌شمرند و حتی از آن نفرت دارند.
در عشق این سوء تفاهم به اوج می‌رسد زیرا (شاید به استثنای دوره‌ی کودکی) سعی‌مان این است که ظاهری که به خود می‌دهیم به جای آن‌که بازتاب دقیق اندیشه‌مان باشد، آنی باشد که اندیشه‌مان برای دستیابی آن‌چه میل‌اش را داریم مناسب‌تر تشخیص می‌دهد.

در جستجوی زمان از دست رفته
مارسل پروست

  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰


  • نادیا ایزی
  • ۰
  • ۰

دستانم را می توانی ببندی پاهایم را می توانی ببندی دهانم را می توانی ببندی اما ذهنم را هرگز
یک روز از ذهن من و تو هزاران پرستوی وحشی به آسمان خواهد پرید
ژان پل سارتر

  • نادیا ایزی